صبح دیگری در راه است
و ما به انسان در مورد پدر و مادرش سفارش کردیم، مادرش(در دورانِ بارداری) او را حمل میکرد در حالی که هر روز ضعفی بر سستی و ضعفش افزوده میشد و در دو سالِ شیرخوارگی هم... آری، مرا و پدر و مادرتان را شاکر باشید که عاقبتِ همهتان به سوی من است. (1) رنگ به رخسار ندارد، نشانههای ضعف از سر و رویش میبارد، پلکهایش پر از خستگیست، نگاهش اما مهربان و ساکت و آرام. خسته است: خسته از باری هشت، نه ماهه که همین روزها به مقصد میرسد، فهمیدنِ این که تا چند روز دیگر مادر میشود کار سختی نیست... ایستگاه دروازه شمیران. تا مقصد خیلی مانده، بلند میشوم و جایم را تعارف میکنم که بنشیند: با پلکهای نیمه بسته آرام لبخند میزند و تشکر میکند... زیر لب میگویم: «حملته امّه وهناً علی وهن...» (2) با انگشتهای کوچکش که به قشنگترین و ظریفترین بدایعِ خلقت میمانند، روسریِ مادرش را سفت چسبیده، کامش ولی به سینه مادر است، وسطِ این شلوغیِ مترو آرام گرفته، انگار که دارد آرامش بخشترین ملودیِ دنیا را میشنود: صدای تپش قلبِ مادرش را. شیر مینوشد: شیره جانِ مادرش را: عصاره و گلچین همه ویتامینها و پروتئینهای بدنِ مادر را... پیچکهای آرزو تند و تند از همه سر و رویم بالا میروند و من نمیدانم کدام یک خواستنیترند: برگشتن به روزهایِ شیرخوارگی یا ... مادر شدن؟... زیر لب میگویم: «حملته امّه وهناً علی وهن و فصاله فی عامین...» (3) بچه را از بغلش میگیرم و بنا میگذارم به بازی کردن، انگشت ظریفش را میگذارد روی لب و دندانهایم، آرام انگشتش را گاز میگیرم، انگشتش را میکِشد و صدادار میخندد: جااان... سمیه دوباره شروع میکند که کاش من هم درسٌم را ادامه داده بودم و ارشد و دکترا و... انگشتهایم را میگذارم روی لبهای کوچکش و شکلک در میآورم، ریسه میرود از خنده: جاااانم... سمیه هنوز دارد ادامه میدهد که چقدر بچّهداری وقتش را گرفته و به درس و مطالعه و جلسه فلان و بهمان نمیرسد... انگشتهایش را میبرد وسط موهایم، چند تارِ مو تویِ دستهایش میگیرد و تا میتواند میکِشد، صدای آخ گفتنم که بلند میشود، سرش را هل میدهد توی بغلم و دوباره ریسه میرود از خنده... پیچکهای آرزو دوباره جان میگیرند... سمیه هنوز دارد غر میزند، نگاهش میکنم و میگویم: یک سؤال: اگر قرار بود بین مادر شدن و دکتر و مهندس و استاد شدن یکی را انتخاب کنی...؟ سؤالم تمام نشده جواب میدهد: خب معلوم است: مادر شدن! (4) تهِ دلش چیزی مثل سیر و سرکه میجوشد، ضعف و سستی، دلشوره، دردِ زایمان و دردِ تنهایی یکی شدهاند... شوهرش - قدری آن طرفتر - خیلی وقت است دستها و نگاهِ بارانیاش به آسمان است، انگار منتظر معجزهای باشد... نمیداند خواب است یا بیدار که در باز میشود و چهار زنِ بلندبالا و گندمگون واردِ خانه میشوند: قابلههای آسمانی!... بوی مشک و عنبر فضای خانه را پر میکند و نسیم بالهای فرشتگان و زمزمههای کروبیان... به قدر چشم به هم زدنی نوزادش را دست به دست میگردانند و به آغوشش میرسانند، انگار کن لطیفترین و خواستنیترین موجودِ خلقت را، عصاره هستی را، پیچیده در پرنیانِ بهشتی... بوی عطری مشامِ جانش را نوازش میدهد: خدیجه مادر شده است!... شوهرش قدری آن طرفتر، آرام، با همان نگاه بارانی به رویش لبخند میزند، درِ گوشش فرشتهای نجوا کرده است: «إِنَّا أَعْطَیْنَاکَ الْکَوْثَرَ ...» بسم الله الرحمن الرحیم... « وَوَصَّیْنَا الْإِنسَانَ بِوَالِدَیْهِ حَمَلَتْهُ أُمُّهُ وَهْنًا عَلَى وَهْنٍ وَفِصَالُهُ فِی عَامَیْنِ أَنِ اشْکُرْ لِی وَلِوَالِدَیْکَ إِلَیَّ الْمَصِیرُ .» (لقمان/ 14)
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |