صبح دیگری در راه است
خواب دیدم با خداوند در ساحل رودخانه ای قدم می زنم. دل روشـــــنی دارم ای عشـــق مرا می شناسی تو ای عشق من از آشنایان احساس آبم و همسایه ام مهربانی است و توفان یک گل مرا زیر و رو کرد پرم از عبور پرستو صدای صنوبر سلام سپیدار مرا می شناسی تو ای عشق که در من گره خورده احساس رویش گره خورده ام من به پرهای پرواز گره خورده ام من به معنای فردا دل تشنه ای دارم ای عشق مرا خنده کن بر لبانی که شب را نگفتند مرا آشنا کن به گلهای شوقی که این سو شکستند و آنسو شکفتند دل نورسی دارم ای عشق مرا پل بزن تا نسیم نوازش مرا پل بزن تا تکاپوی خورشید دل عاشقی دارم ای عشق صدایم کن از صبر سجاده ی شب صدایم کن از سمت بیداری کوه تورا میشناسم من ای عشق شبی عظر گام تو در کوچه پیچید من از شعر، پیراهنی بر تنم بود به دستم چراغ دلم را گرفتم ودر کوچه عطر عبور تو پر بود و در کوچه باران چه یکریز و سرشار گرفتم به سر چتر باران کسی در نگاهم نفس زد و سرتاسر شب پر از جستجوی تو بودم و سرتاسر روز پر از جسجوی تو هستم صدایم کن ای عشق صدایم کن از پشت این جستجوی همیشه
نا گهان فراز ها و نشیب های صعودم در زندگی،
همچون برق و باد از جلوی دیدگانم عبور کرد.
نیک نگریستم؛
در فرودهای زندگیم،
هر کجا که آسودگی و شادمانی و لذت بود،
دو رد پا بر ماسه ها مشاهده میشد.
اما در فراز های زندگیم،
هر کجا که سختی و درد و رنج بود،
تنها یک رد پا می دیدم.
گفتم: " ای خدا!
قرار بود که تو همواره با من باشی،
اما در هنگام مصیبت و بلا،
آنگاه که سخت به تو محتاجم،
چرا تو با من نیستی؟
رد پایت را نمی بینم؟ "
خداوند لبخندی زد و گفت:
" آن زمان که تنها یک رد پا می بینی؛
زمانی است که من تو را در آغوش خویش حمل می کنم. "
خندیدم و گفتم : " و شاید من تو را در دل خویش! "
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |